«کارگاه داستان»

ساخت وبلاگ

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور، نشریه کیهان بچه‌ها در سه‌هزار و یکمین شماره خود، بخش «کارگاه داستان» خود را که زیرنظر حمیدرضا داداشی، نویسنده حوزه کودک و نوجوان منتشر می‌شود، به انتشار داستانی با عنوان «روزی که معلم نبود» نوشته کوثر احمدی، دانش آموز پایه هفتم در منطقه بشاگرد استان هرمزگان اختصاص داد.

حمیدرضا داداشی که طی سال جاری به عنوان مدرس کارگاه داستان نویسی در اجرای سه مرحله از طرح «مدرسه جهادی خواندن» در منطقه بشاگرد شرکت کرده بود، پیشتر با اشاره به وجود استعدادهای کشف نشده بسیاری در منطقه بشاگرد در حوزه داستان نویسی، از ظرفیت کیفی آثار ارائه شده از سوی نوجوانان حاضر در این کارگاه‌ها برای انتشار در نشریات معتبر کشور خبر داده بود.

به این ترتیب حمیدرضا داداشی در بخش «کارگاه داستان» جدیدترین شماره نشریه کیهان بچه‌ها، قدیمی‌ترین نشریه کودک و نوجوان در کشور، ضمن بیان مطلبی آموزشی درباره تفاوت «خاطره نویسی» و «داستان نویسی» برای کودکان و نوجوانان علاقه‌مند به نویسندگی، داستانی از کوثر احمدی، دانش‌آموز پایه پنجم  در منطقه بشاگرد را به عنوان نمونه‌ای مطلوب از داستان نویسی بر اساس خاطرات شخصی، منتشر کرد.

در این داستان می‌خوانیم:

«روزی که معلم نبود»

ماجرا از آن روز شروع می شود که معلم کلاس ششمی ها گفته بود: «برای یک آزمایش به الکل نیاز داریم. چه کسی می تواند الکل بیاورد؟»

کسی حرفی نزد. فقط سکوت بود و بعد زهرا با صدای بلندی گفت: «من می توانم از مادربزرگ نازنین بگیرم.»

معلم گفت: «نازنین؟ همان دختری که کلاس پنجم است؟»

زهرا یکدفعه از دهانش پرید و گفت: «آره، همان چاقالو شکمو که کلاس پنجم است!»

کلاس از خنده ترکید. معلم که در حال خنده بود گفت: «پس برای روز دوشنبه بعدی بیاور.»

زنگ خورد و بچه ها با شوخی و خنده از کلاس آمدند بیرون. زهرا و دوست صمیمی اش نسرین با هم به طرف خانه می رفتند. نسرین گفت: «واقعا می خواهی الکل بیاوری؟»

زهرا گفت: «آوردن الکل که کار سختی نیست.»

نسرین گفت: «خداحافظ» و رفت. خانه زهرا از خانه نسرین ۲۰ قدم بیشتر فاصله نداشت. برای همین آنها از هم جدا شدند.

بعدازظهر، زهرا به خانه مادربزرگ نازنین رفت. او یک پیرزن چاق و بامزه بود که بالای کوه زندگی می کرد. زهرا سلام کرد و گفت: «ببخشید شریفه خانم الکل دارید؟»

شریفه خانم گفت: «برای چی می خواهی؟» زهرا گفت: «معلمان گفته است.» شریفه خانم گفت: «حالا چقدر می خواهی؟» زهرا بطری کوچکی را که همراهش آورده بود به او داد. شریفه خانم بطری را پر کرد و به زهرا گفت مراقب باشد کسی از الکل نخورد. زهرا «چشم» گفت و تشکر کرد و رفت.

روز دوشنبه کلاس علوم داشتند ولی معلمشان نیامده بود و بچه ها خودشان درس‌ها را مرور کردند زنگ که خورد، نسرین به زهرا گفت: «این الکل را چه کار می کنی؟»

زهرا گفت: «نگه می دارم تا روز دوشنبه بعدی» دوشنبه هفته بعد هم معلم علوم به مدرسه نیامد و بچه ها دوباره درس را مرور کردند و زنگ آخر که ورزش داشتند، رفتند ورزش کنند.

زهرا و نسرین و چند نفر دیگر وسط بودند که نازنین از زهرا پرسید: «آب داری؟» زهرا گفت: «نه، ندارم؛ شاید نسرین داشته باشد»

نازنین از نسرین سوال کرد: «آب داری؟»

نسرین گفت: «آره، دارم؛ برو توی کلاس ما زیر میز من و زهرا یک بطری سبز هست. توی آن بطری آب هست. برای من و زهرا هم بیار»

نازنین رفت و آن قدر تشنه بود که فراموش کرد نسرین گفته بود بطری سبز رنگ را بردارد. بطری دیگری را برداشت که مایع داخل آن نارنجی رنگ بود و فکر کرد داخل آن شربت است. دختر شکمو تمام مایع را یک نفس خورد و برگشت به حیاط و داد زد: «زهرا، من همه شربت هایت را خوردم. مزداش یه جوری بود و بوی بدی هم میداد. فکر کنم فاسد بود.»

زهرا یکدفعه هنگ کرده بود. نسرین فریاد زد: «لکل خوردی، الکل خوردی!»

نازنین بیچاره تا فهمید الکل خورده زد به گریه و همه بچه‌ها دورش جمع شدند و بردنش پیش آقای آزاد، معلم کلاس دوم، سوم و چهارم. آقای آزاد با تعجب پرسید: «چی شده؟»

بچه ها هم ماجرا را تعریف کردند. آقای آزاد گفت: «بطری الکل کجاست؟»

زهرا بطری الکل را به آقای آزاد داد که فقط چند قطره از الکل در آن باقی مانده بود.

آقای آزاد بطری را بو کرد و گفت: «این الکل خیلی سمی است. باید همین الان بالا بیاورد»

وگرنه چشم هایش کور می شود!»

آزیتا، خواهر نازنین با گریه دست هایش را جلوی نازنین گرفت و گفت: «می بینی آبجی؟»

آقای آزاد گفت: «به این زودی که اثر نمی کند»

یکی از بچه ها گفت: انگشتت را بکن توی دهنت تا بالا بیاوری.»

نازنین این کار را کرد اما بالا نیاورد. دو نفر از بچه ها نازنین را تا خانه همراهی کردند. چند دقیقه بعد زنگ مدرسه خورد. در راه خانه، نسرین نازنین را مسخره می کرد و می گفت: «الکل های مادربزرگ نازنین نصیب ما نشد ولی نصیب نوه‌اش شد!»

همین طور که نسرین نازنین را.

مسخره می کرد، دل شوره زهرا بیش تر و بیشتر می شد.

کمی جلوتر، فاطمه را دیدند که همراه نازنین رفته بود و حالا برمی گشت به طرف خانه خودشان. زهرا پرسید: «نازنین چی شد؟ حالش چطوره؟»

فاطمه گفت: «نازنین بالا آورد!»

زهرا نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شد.

زهرا تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و بطری خالی الکل را پرت کرد توی خانه.

مادرش گفت: «بطری رو پرت نکن، برادر کوچکت می بیند. او همه چیز را به دهن می گیره، میخوره کور میشه!»

بچه های کلاس تصمیم گرفتند دیگر از این جور آزمایش ها نکنند و نازنین هم تصمیم گرفت هروقت چیزی را می خورد، حواسش را جمع کند.

کتابخانه عمومی شهید فرهاد حاجی آقایی ...
ما را در سایت کتابخانه عمومی شهید فرهاد حاجی آقایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : libkhoramabado بازدید : 156 تاريخ : چهارشنبه 1 اسفند 1397 ساعت: 19:02