معرفی کتاب "کتاب هزار و یک شب"

ساخت وبلاگ

همچون ادیسه ی هومر، هزار و یک شب نیز سراسر داستان خود را از سفر بدست آورده و با ریشه ای ایرانی، هندی وعربی ماجراهایی را روایت می کند که به نظر بیشترشان در ایران و بغداد اتفاق افتاده اند. شهرزاد قصه گو دختر با درایت وزیر است و هر شب با افسون یک قصه ی نو، شهریار ایرانی را به خواب می برد و بدین شیوه عمر قصه گو با قصه اش طویل می شود.

این کتاب پس ازگذشت سال ها همچنان به تاثیر گذاشتن ادامه می دهد و اثرات آن را می توان در فرهنگ و هنر مشاهده کرد. بزرگانی چون بورخس و مارکز آفریده های ادبی خود را مدیون این کتاب می دانند و جیمز جویس نیز از دیگر نام های بزرگی است که تحت تاثیر هزار و یک شب بوده است.

پس از گذشت یک قرن و نیم از عمر ترجمه ی نخست هزار و یک شب، توسط عبداللطیف تسوجی، نشر مرکز ترجمه ی جدیدی از این اثر کهن و بزرگ را به ابراهیم اقلیدی سپرد تا این مجموعه ی پنج جلدی با طرواتی دیگر به خوانندگان ارائه شود.

این مترجم توانا در مصاحبه هایی که داشته نسخه ی فارسی عبدالطیف تسوجی را نسخه ای معتبر و متعهد و از بهترین ترجمه های موجود خوانده است و در کنار نسخه ی فرانسوی آن که توسط گالان ترجمه شده، بر جالب و مفید بودن این بازگردانی ها تاکید می کند. اما مترجم معتقد است که برای بهتر برده بردن خوانندگان از داستان های کهن هزار و یک شب، لازم است که زبان آن به زبان عامه نزدیک باشد و این خاصیت حرکت زمان در بستر تاریخ است.

 بخشی از کتاب هزار و یک شب ؛

ای پادشاه خوش اقبال، شنیده‌ام بازرگانی سرد و گرم روزگار دیده و تلخ و شیرین روزگار چشیده، به شهرهای دور و دریاهای پر شور سفر می‌کرد؛ در سفری دراز که از گرما خسته و ملول شد به سایه درختی پناه برد تا دمی استراحت کند. کمی که نفسش تازه شد، قرصه نانی و چند دانه خرما از خورجینی که به همراهش بود، بیرون آورد و خورد و هسته‌ی خرما را بر زمین انداخت. در همان لحظه دیوی با شمشیری کشیده بر وی ظاهر شد و گفت زمانی که هسته‌ی خرما را بر زمین انداختی بر سینه‌ی فرزند من فرود آمد و در دم او را کشت. اکنون باید جان تو را به قصاص بگیرم.

بازرگان گفت:‌ ای جوانمرد دیوان، من ثروتی بی‌حساب و چند پسر دارم؛ اکنون که قصد جان مرا کرده‌ای، به من فرصت بده که به خانه بازگردم و اموالم را برای فرزندانم تقسیم کنم و وصیت‌های خویش را به خویشاوندانم بسپارم؛ سال بعد نزد تو خواهم آمد. دیو خواهش او را پذیرفت. بازرگان به خانه بازگشت. ثروت خود را میان فرزندانش تقسیم کرد و ماجرای دیو را برای آن‌ها باز گفت. یک سال مقرر سپری شد و به همان بیابان بازگشت؛ پای همان درخت نشست و به حال خود گریست. در همین حال پیری پیدا شد که غزالی در زنجیر با خود همراه داشت. به بازرگان سلام داد و پرسید: تو کیستی و تنها در محل اقامت دیوان چه می‌کنی؟ بازرگان تمام ماجرا را برای پیرمرد تعریف کرد. پیرمرد حیرت‌ زده به حال او افسوس خورد و گفت: از این خطر رها نخواهی شد. سپس در کنار بازرگان نشست و گفت: از این جا بر نخواهم خواست تا ببینم سرانجام کار تو چه خواهد شد؟!

بازرگان دوباره در حال خود فرو رفت و به گریستن مشغول شد. کمی بعد پیر دیگری با دو سگ سیاه سر رسید و سلام داد و پرسید که: در این محل چرا نشسته‌اید و در سرزمین دیوان به چه چیزی دل بسته‌اید؟ آن‌ها ماجرا را تعریف کردند. هنوز پیر دیگر در کنار آن‌ها ننشته بود که پیرمرد قاطر سواری به آن‌ها رسید. سلام کرد و دلیل بودن آن‌ها را در جایگاه دیوها پرسید. آن‌ها هم ماجرا را باز گفتند. ناگهان گَردی از زمین برخاست. دیو با تیغ آخته پدیدار شد و دست بازرگان را گرفت. خواست که او را بکشد. بازرگان گریان بود و هر سه پیرمرد نیز به حال او می‌گریستند. پیرمرد اول که غزال در زنجیر خود داشت برخاست و بر دست دیو بوسه زد و گفت:‌ ای امیر دیوان، مرا با این غزال داستان عجیبی هست. آن را برایت تعریف می‌کنم اگر از آن خوشت آمد از یک سوم خون این مرد گذشت کن. دیو گفت: تعریف کن.

کتابخانه عمومی شهید فرهاد حاجی آقایی ...
ما را در سایت کتابخانه عمومی شهید فرهاد حاجی آقایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : libkhoramabado بازدید : 123 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1400 ساعت: 14:03